Monday, October 1, 2012

 نیست این جا خیلی خواننده داشت، گفتم اعلام کنم که به خاطر این که  این آدرس در ایران فیلتره، من انتقال دادم این جا رو به
با این اوضاع نابسامان ایران، هر کاری این جا می کنم که اندکی در جهت بهره بردن از لذات دنیوی باشه کوفتم می شه. یک قهوه هم که از استارباکس می خرم فکر می کنم که من یک قهوه دارم می خورم ده هزار تومان!   این دفعه که ایران بودم می دیدم که دیگه خیلی خانواده ها من جمله خانواده ی خودم ، حتی در خریدهای روزمره هم خیلی محتاط شده اند .  ایران رفتم و ۵ پوند لاغرتر- از غصه - برگشتم. دل و دماغ فارسی کردن این جا رو هم ندارم که این نقطه ها این قدر رو اعصاب نباشن برن اول خط.

Friday, September 28, 2012

امروز صدمین سال گرد تاسیس دانش گاه بود و رییس بخش تحقیقات این جا  بدین مناسبت یک بسته دونات خرید و من همین جا از ایشون کمال قدردانی رو به عمل می یارم. شاید واسه دویست مین سال گرد ش یه چایی هم اضافه کنن!  یک ساعت دیگه من یه مصاحبه کاری نصفه نیمه دارم که به دلیل این که به شدت اوورکوالیفاید هستم براش هیچ نگرانی ندارم! قراره متخصص آموزش ساکسس سنتر بشم که با مدرک پنجم دبستانم هم می شد اپلای کنم ولی فعلن در این روزگار حقوقش خوبه و اپلای کردم . ضمن این که سر وکار داشتن با دانش جوها رو دوست دارم. 
تو مصاحبه های کاری یه سوال سخت اینه که از نقاط  قوت وضعفت می پرسن. خب اولیش که راحته! ولی گفتن نقاط ضعفی که واسه ت بد نشه گفتنش، خیلی راحت نیست. من قراره بگم که من گاهی زیادی سخت می گیرم به دانش جوها و این که زیادی اعتماد می کنم که دروغ هم نیست. یه بار یکی شون بعد امتحان به من ایمیل زد تو این مایه ها که شما آیا سر امتحان چغندری اون جا همه تقلب می کنن؟! و اعتراض داشت به این که این منصفانه نیست. من اما واقعن سخته برام باور کنم کسی تقلب کنه. آبزرو کردن دانش جوها رو دوست ندارم وحتی گاهی وسط امتحان می رم بیرون از کلاس . انی ویز. ویش می لاک!

Thursday, September 27, 2012

بعضی روزا آدم فقط می خواد که نباشه. امروز هم از اون روزهاست. نمی دونم این پی ام اس که می گن مال یه هفته هست چرا بعضی وقتا مال کل ماه هست.  خوردن قهوه هم هیچ کمکی نمی کنه. در آفیسم رو هم بستم و دلم نمی خواد کلن هیچکی رو ببینم. هر کس هم کار داره ایمیل بزنه. کسی هم الحمدالله با ما کاری نداره. فرانک شاید می یومد در مورد چهار تا نمودار صحبت کنیم که اونم دو روز پیش گفت که مادر ۹۴ ساله اش سکته قلبی کرده و می ره یه شهر دیگه که روزای آخر عمرش پیشش باشه. به هیچ عنوان نمی تونم تصور کنم ۶۴ سال دیگه عمر کنم.  با این روزگار الان بخوایم هم دیگه یه همچین سن و سالی نمی شه رسید! الان در ضمن در اون مودی هستم که اصلن همون بهتر که بچه ندارم. بیچاره اون بچه ای که تازه بیاد تو این دنیا. هر چند اون دیگه به اندازه نسل من دچار ترامای ایرانی بودن و وطن و غیره نخواهد شد.

Tuesday, September 25, 2012

خب نتیجه ی اون مقاله این شد که من تشکر کردم از داور و مقاله ی ما رو قبول کرد. الان هم دارم فکر می کنم که یک ایده پیدا کنم برای مقاله ی بعدی؟ اصلن شاید برای این پست داک آلمان اپلای کنیم هان؟ چی می شه؟ اصلن از امریکا بریم چی می شه؟  دلم هزار تیکه شده. اگه آلمان هم برم احتمالن دلم برا این تیکه ی امریکا تنگ می شه. دایانا دختر دوستم به  دنیا اومده و من فقط از پشت دوربین دست و پا و صورت کوچولوش رو دیدم که زل زده بود به دوربین 
اصولن این چهار ماه قبل سال نو پراسترس ترین  ایام سال هست در امریکا. همه ی ددلاین ها برای پیدا کردن کار و نوشتن پروپوزال و غیره در این چهار ماه هست. کارهایی که قراره از پاییز سال بعد شروع بشه
.من برم شاید فکری برای یک پروپوزال کردم 

Friday, June 1, 2012

این همکار من می گه که در جواب رفری مقاله بنویسیم که بلد نیستی حرف نزن!!  من ولی می خوام به جاش تشکر کنم که این مقاله رو ریجکت نکنه. اصلن نمی دونم از کجا شروع کنم این قدر که کار هست. فقط قهوه م رو دستم گرفتم و دارم فکر می کنم که چه کار کنم و از کجا شروع کنم. فردا و پس فردا که همه که همه ی ملت می رن عشق و حال باید کار کنم. فعلن برم یه گوشه ی کار رو بگیرم شاید جو منو گرفت و تمومش کردم امشب.

Thursday, May 24, 2012

من نمی دانم چرا تمرکز کردن این همه سخت است. فکر من همه جا می رود جز آن جا که باید باشد! برای این که خوش حال بشوم رفتم دو تا بالش نرم کویین خریدم و می دانم که خب این ها به شما چه ربطی دارد؟ به هر حال باید از یک جایی حرف را شروع کرد. اصلن آدم امریکا حرف زدنش نمی آید. .